زمین و آسمان بهشته😍... ماه ماه اردیبهشته😍..
هر معلم کلاس اولی الان دغدغه جشن الفبا داره ولی من تو این مورد اصلا نگرانی ندارم. حالا در ادامه میگم چرا....
زمین و آسمان بهشته😍... ماه ماه اردیبهشته😍..
هر معلم کلاس اولی الان دغدغه جشن الفبا داره ولی من تو این مورد اصلا نگرانی ندارم. حالا در ادامه میگم چرا....
«سوگ» ، اتفاقی که همه ما در طول زندگی ناگزیریم که باهاش مواجه بشیم.
رو در رویی با واقعیت و چگونگی عکس العمل در برابر اتفاقات ناخوشایند مهارتی هست که باید آموخته بشه. البته که خیلی از ماها در بحران ها تمام آموزش ها رو فراموش می کنیم ولی در کل در اختیار قرار دادن اطلاعات به بیانی ساده، بخشی از زندگی منه..
خیلی شکه و ناراحتم. اصلا نمی دونم چه اتفاقی افتاده که تمامی روز نوشت هام حذف شده. حذف ناگهانی اونم برای همه پست هایی که با این عنوان بود. عجب... مثل خودکشی دسته جمعی نهنگ ها.
باید بگردم و پیداشون کنم و مجدد همه رو پست کنم. بعضی از روز نوشت هام رو خیلی دوست داشتم.
امروز اومدم از کلاسم بنویسم. روز بدون کیف و شادی و شعف بچه ها و تقارن آن با فصل بهار و کلاس اول و در نهایت با من که کودک درونم سونامی به پا کرده....چه شود.
تمامی بند بند مهره های کمرم از هم باز شده، انقدر که تک تکشون رو بغل کردم و قربون صدقه ی چهره نازشون و صداقت کلامشون رفتم.
امروز با خودم فکر می کردم که چقدر عجیبه که من تا حالا معلم های دوران تحصیلم رو بغل نکردم. چقدر همه چیز تغییر کرده... !!!
پ ن: در 48 ساعت گذشته کلا 3 ساعت خوابیدم و این خیلی بده.....
حاشیه های معلمی
ارزشیابی ریاضی تموم شد و کلا در گیر تصحیح برگه بودم و مدام به بچه ها رسیدگی می کردم. زنگ تفریح با خیال راحت رفتم تو دفتر نشستم. تو این فکر بودم که بعد از هنر، فصل جدید ریاضی رو با تمرکز شروع کنم.😌
صدای زنگ رشته افکارم رو پاره کرد و معاون با گفتن جمله (طالبان علم انتظارتون رو می کشند) عملا دستور تخلیه دفتر رو داد..😊
اصلا فکرش رو نمی کردم که در کلاس با صندلی خیس شده از برف بازی دانش آموزان مواجه بشم ولی شد🥴
خب از قرار معلوم دیگه نمیشه نشست.. بچه ها مشغول نقاشی و من مشغول مرتب کردم برگه ها و تصحیح برگه های جا مانده آن هم در حالت ایستاده😐..
صدای زنگ حالم رو خوب کرد😌، این یعنی 15 دقیقه رو صندلی نشستن😊..
خرامان و شاد به سمت دفتر مدرسه می رفتم که با صدای (خانم علمشاهی سلام) سر جام میخکوب شدم😶
اون زنگ تفریح با مادر یکی از بچه ها صحبت کردم.. زنگ تفریح تموم شد و دوباره رفتم کلاس و تدریس ریاضی🙄 که اصلا عادت ندارم بشینم، پس فرقی به حالم نمیکرد.. زنگ خورد و من در حال مرتب کردن وسایلم و فکر به اینکه بالاخره میرم دفتر و کمی میشینم😍
سلام خانم علمشاهی
😎😎
باز هم صحبت با اولیا و زنگ تفریح تمام شد و من ماندم و خستگی هایم..😖
صندلی هنوز قابل نشستن نیست و زنگ آخره و من حدود 4 ساعتی هست که اصلا ننشستم😟
سخت ولی شیرین ماجرا اونجا بود که یهو زانو هام تیر کشید و بچه ها با نگرانی جویای احوالم بودن😍😍
به وقت یکشنبه های دیدار با اولیا
9 بهمن 1401
دبستان پسرانه شهید شهریاری، پایه چهارم